-----------------**--
ملا صاحب نوزادی شد. یکی از دوستانش به او گفت: قدم نورسیده مبارک! پسر است؟
ملا گفت: نه
گفت: پس حتما دختر است
ملا با تعجب گفت: درست است، چه کسی به تو خبر داده؟
-----------------**--
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
روزی ملانصر الدین باری از انار بر الاغ خودش گذاشته بود و میخواست که انار ها را بفروشه
ملا در میان بازار شروع کرد به فریاد که انار دارم ... انار .... اناره
*aahay* *aahay*
تا بتونه مشتری جلب کنه
اندکی از فریاد ملا نصر الدین که گذشت الاغش شروع به عر عر کرد
و ملا منتظر ماند تا عرعر الاغ تموم بشه
*talab* *talab*
باز تا شروع به فریاد برای جذب مشتری کرد باز الاغ شروع به عر عر کرد
*bi asab* *bi asab*
ملانصرالدین عصبانی شد و دره گوش الاغ گفت
:khak: :khak:
من قراره بفروشم و تو قراره این بار رو روی دوشت نگه داری خر فهم شد ؟؟
*yes* *yes*
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
*bi asab* ملا نصر الدین الاغی بسیار تنبل داشت *bi asab*
و همیشه باعث زحمت برای ملا نصر الدین میشد
یک روز ملا از میان بازار عبور میکرد و به فکر چاره بود
*tafakor* که یاده یک حقه ی قدیمی افتاد *tafakor*
و به مغازه ی فلفل فروشی رفت و یک داه فلفل از صاحب مغازه گرفت
*amo_barghi* و فلفل رو زیر دمه خرش قرار داد *amo_barghi*
خر از سوزش تندیه فلفل شروع به تند حرکت کرد و آنقدر سرعتش زیاد شد که ملانصر الدین خسته شد
*dingele dingo*
و ملا نصر الدین دوباره به مغازه فلفل فروشی بازگشت و به صاحب مغازه گفت فلفلی دیگر بده
صاحب مغازه پرسید فلفلی که دفه قبلی بردی کافی نبود ؟
ملا نصر الدین گفت چرا کافی بود این دیگری را برا خودم میخوام تا به خرم برسم
:khak: :khak: